• وبلاگ : درازنو
  • يادداشت : برگ ريزان
  • نظرات : 3 خصوصي ، 25 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    مقيم لندن بود، تعريف مي کرد که يک روز سوار تاکسي مي شود و کرايه را مي
    پردازد. راننده بقيه پول را که برمي گرداند 20 پنس اضافه تر مي دهد!
    مي گفت :چند دقيقه اي با خودم کلنجار رفتم که بيست پنس اضافه را برگردانم يا
    نه؟ آخر سر بر خودم پيروز شدم و بيست پنس را پس دادم و گفتم آقا اين را زياد
    دادي ...
    گذشت و به مقصد رسيديم . موقع پياده شدن راننده سرش را بيرون آورد و گفت آقا
    از شما ممنونم . پرسيدم بابت چي ؟ گفت مي خواستم فردا بيايم مرکز شما مسلمانان
    و مسلمان شوم اما هنوز کمي مردد بودم. وقتي ديدم سوار ماشينم شديد خواستم شما
    را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بيست پنس را پس داديد بيايم . فردا خدمت
    مي رسيم!
    تعريف مي کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالي شبيه غش به من دست داد . من مشغول
    خودم بودم در حالي که داشتم تمام اسلام را به بيست پنس مي فروختم!!

    حال در وطن خودم چه زيادند کساني که ايمانشان و...به پولي سياه م يفروشند
    وا تا’سفا برما