نگاهي مانده در گلدان خالي ؛ کنار آرزوهاي خيالي
سکوتي يخ زده در جان ديوار ؛ بهاري گم شده در خواب قالي
ميان آينه دلتنگ بودم ؛ نگاهي ساده و بي رنگ بودم
گرفته ، ساکتو غمگين و خاموش ؛ شبيه تکه اي از سنگ بودم
کسي در من سکوتم را ورق زد ؛ کسي آهوي قلبم را صدا زد
کسي آمد به شهر خواب هايم؛ مرا از آن ور دنيا صدا زد
ومن آهنگ پايش را شنيدم؛ ومن موج صدايش راشنيدم
ومن از چشم هاي ساکت او ؛ هياهوي نگاهش را شنيدم
صدايي مهربان نام مرا گفت؛ ندائي گفت برخيزم دوباره
ومن جاري شدم تا دستهايش ؛ ومن برخاستم با يک شاره
کنار آرزوهايم قدم زد؛ مرا با خود به قلب قصه ها برد
مرا از سايه هاي شب جدا کرد ؛ مرا تا برکه نور وصدا برد
ومن پرواز کردم در نگاهش ؛ کتاب چشم او را دوره کردم
ميان آن نگاه آسماني ؛ دوباره سبز شد چشمان زردم
مرسي از حضور هميشگيت