• وبلاگ : درازنو
  • يادداشت : كوهنوردي صبر استقامت پايداري
  • نظرات : 11 خصوصي ، 68 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5      
     
    سلام داداش مجيد خوبي؟خانوم گلت خوبه؟عکسهات فوق العاده ست راستي شما با اين عکسهايي که ميندازي با اين خوشگلي و دقت چرا عکاس نشدي کارت ميگرفت ها

    سلام خوبي؟ممنون که بهم سرزدي خوشحال شدم

    وبه عالي داري

    بله موافقم باچه اسمي لينکتون کنم؟منو بااسم دل نوشته هاي من بلينک.مررررررررررسي

    سلام به آقا مجيد گل
    بابا دمت گرم خيلي بهت خوش ميگذره ها
    منکه عاشق جنگلم
    ببين داداش اگه بازم رفتي از طرف ماهم نيت کن
    عکساي قشنگي بود مرسي


    سلام داداش خوبم

    واقعا خسته نباشيد .عكسهاتون حرفي نداره عالي هستن

    اميدوارم هميشه سالم و تندرست باشين در كنار دوستان از اين طبيعت ها استفاده كنين

    سلام مجيد جان.... خوبي عزيز؟

    متاسفانه فقط يکي از عکسها باز شد... بعدا بازم ميام سر ميزنم شايد باز بشه... خيلي ممنون که منو از پستهاي قشنگت بيخبر نميزاري..

    موفق و مويد باشي گلم.

    سلام داداشي

    بازم نتونستم عکس ها رو ببينم . انگار حجمشون هم زياده

    ايشالا هميشه در گردش و تفريح و شادي باشي

    مرسي از حضور قشنگت

    راستي عکساي که گذاشتي هم قشنگ بود



    نمى‏دانم داستان پيرمردى را شنيده‏ايد كه مى‏خواست به زيارت برود اما وسيله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود. يكى دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏‌اى براى سفر گير آورده، به اسب رسيدگى مى‏كرد، غذا مى‏داد و او را تيمار مى‏كرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود. پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه پيرمرد تهيه مى‏كرد اسب لب به غذا نمى‏زد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در مى‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمى‏زد و روز به روز ضعيف‏تر و ناتوان‏تر مى‏شد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد. اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى مى‏كرد. روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مى‌‏افتاد و پيرمرد او را تيمار مى‏كرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور مى‏شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود! پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمى‏گردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب مى‏كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست مى‏كوبد و لب مى‏گزد!! بسيارى از ما در زندگى محدود خود، مانند اين پيرمرد، به چيزها يا كارهايى مشغول مى‏‌شويم كه ما را از رسيدن به هدف واقعى‏مان بازمى‏دارند ولى تا موقعى كه مشغول آنها هستيم، چنان آنها را مهم و واقعى تلقى مى‏كنيم كه حتى به خاطر نمى‏آوريم هدفى غير از آنها هم داشته ‏ايم!
     <      1   2   3   4   5